سفارش تبلیغ
صبا ویژن

چرا؟

امروز بد جوری دلم گرفته بود . ینی صب این جوری نبودم . بعد از ظهر همچین دلم گرفت که نگو. شاید چون بعد از ظهر جمعه بود. ناهارم نخورده بود م .گرسنه بودم هیچی نبود که بندازم بالا. پالتوم رو برداشتم و کلاه سرم کردم. زدم بیرون . هوا خیلی سرد بود. سرد و خشک. از جلو یپیتزا فروشی رد میشدم که صدای شکمم بلند شد.

ظرف خالی پیتزا جلوم چشمک می زد. دیگه گرسنه نبودم اما هنوز دلم گرفته بود. بیرون باز هوا سرد بود . یقه رو راست کردم که تا زیر گوش می رسید. شال رو پیچیدم و بنا کردم قدم زدن . اما چقدر تنها بودم . تنهای تنها. اصلا پیتزا هم تنهایی نمی چسبه که . حوصله کسی رو ندارم. قدم می زنم . از صورتم فقط چشم ها و گونه ها رو نپوشوندم. از بس هوا سرده. حالا فرصت کردم که فکر کنم وفکر می کنم. چرا . کجا . چطور ما به دنیا اومدیم و میمیریم. اصلا مگه قراره کسی تو زندگی کاری بکنه . مگه می شه بعد این دنیا آدما جای دیگه ای برن. اصلا کی خواسته که بدنیا بیاد و اون هم تو این دنیا ی پراز غم و درد. چرا آدما به زندگی ادامه می دن یا چرا می خورن و می خوابن و کارمی کنن. که دوباره بتونن کار کنن و بخورن و بخوابن.؟ هوا خیلی سرده و من فکر می کنم که دیوانه شدم . شاید تب کرده باشم و هزیون میگم. مهم نیست . مهم اینه که من تننهام و یکی هم نیست باهاش یه کم هرف بزنم.

سرم را رو به آسمون سیاه می کنم.

ای خدا آخه کی گفت منو تو این دنیا بندازی. 


جامعه مطلوب

همان جامعه اسلامی خودمان است فکر می کنید چرا  و چطور می شود جامعه ای امن ساخت . با تفکر کمنیستی با امپریالیستی یا تفکر سکولار. به نظر می رسد که هیچ کدام از این ابزار ها کافی برای رسیدن به هدف متعالی شدن نباشد . برای رسیدن به این هدف باید از تک تک افراد با برنامه ای دقیق شروع کرد . اینکه ما از ابتدا شروع به برنامه ریز ی و تدقیق در امور بکنیم برای نوشتن روشی برای زندگی متعالی و دور از نا امنی امر ی دور از درایت . درضمن معونه می برد به قول ارسطو کسانی می توانند در جامعه فاضله حکم رانی کنند و قانون بنویسند که هیچ گونه تعلقی در هیچ زمینه ای نداشته باشند به عبارت دیگر می گوید زمام داران امور شهر باید از حکیمان باشند و در ضمن دارای فرزند و زن هم نباشند . حکیم باشند چون با ید دانا باشند تا بر تمام امور  احاطه داشته باشند و دارای زن یا فرزند نباشند تا در قانون گذاری به خاطر تعلقات خود جانب کسی یا منفعت شخص خاصی را مورد توجه قرار ندهند. این نظر گرچه زیاد نزدیک به واقع نیست که ایده آل کلا با واقیت بعید است.

اما جامعه بستر ساخت مدینه فاضله است. شهری که در آن جنایت ، دزدی و حتی دروغ هم وجود ندارد . جایی ست که همه در امن و آرامش روحی روانی زندگی می کنند و در این آرامش فرصت پرداختن به درون را پیدا میکنند. جامعه ای خالی از سنت ها و عادات بی فایده و دست و پا گیر . جامعه ای که انسان ها در آن آزادند تا حدی که آزادی کسی به خطر نیافتد . در این جامعه کسی با کشیدن سیگار حق کسی را ضایع نمی کند . در آنجا کسی توی صورت شاگردی سیلی نمی زند کسی را به جرم نداشتن پول از ازدواج منع نمی کنند .کسی  به خاطر حسادت به بد گویی نمی پردازد  قوانینی که توسط آن حکیمان با آن شرایط وضع شده است به وزیری اجازه ساخت دفتر کاری بادکور دویست ملیون تومانی نمی دهد آقازاده ای اجازه سوء استفاده از امکانات دولتی وبیت المال را ندارد. به هر به خاطر آنها به انسانی به قدر انسانیتش نگاه می شود نه به قدر پول و مقامش. همه مساویند به نسبت شانی که دارند یا برای خود ساخته اند . شان هر کس به قدری ست که فکر می کند.  هر کسی در این جامعه  به رشد و تعالی می رسد و پله های ترقی را سریع می پیماید. در این جامعه کسی خود را با دیگری مقایسه نمی کند . و در صدد فتح مقام دیگری بر نمی آید.

اما چطور می شود به این ایده آل  ها رسید آیا باید از صفر شروع کرد. این کار مثل این است که کسی می خواهد در علم پزشکی تحصیل کند . پس آستین بالامی زند و از اول شروع می کند یعنی بی توجه به تمام کتاب هایی که نوشته شده و کشفیاتی که حاصل شده خود به آزمایش و تحقیق دست می زند و اگر خیلی کوشا باشد و صد سال هم امر کند تازه شاید بشودپاستور و واکسن را کشف کند . اما وقتی می خواهد کشف خود را به ثبت برساند متوجه میشو د که صد سال قبل این امر به انجام رسیده است.

مطمئنا این راهی احمقانه است که انسان برای زندگی خود هیئتی را تشکیل بدهد و از اول شروع به تجربه در جامعه بپردازد و قوانین مختلف را تجربه کند و تا بعد از یک قرن بتواند به نتایجی برسد که هزار وچهارصد سال قبل به آن رسیده بودند. فقط طریق پیاده شدن این قوانین در جامعه امروز احتیاج به سال ها  تلاش و کوشش و برنامه ریزی دقیق دارد . البته بدست آوردن قوانین و تعالیم واقعا اسلامی نیز از منابع آن، کاری بس دشوار است.

به امید روزی که انقلاب اسلامی بتواند بانیروهایش به این مهم دست یابد .


گریه


نمی دونم چه حسی ست. هی به خودم می گفتم کتاب غم انگیز نخونم جنبشو ندارم ،اما کو گوش شنوا. داشتم کتاب رو می خوندم . آخرش بدجوری غم انگیز بود. راجع به مردن کسی بود . دراوج مظلومیت در اوج ناباوری تازه طرف مرد بود اما از شخصیتش خیلی خوشم می اومد آدمی که نفعش به همه کس می رسید آدم خوب مظلوم بعد ناگهان بمیره و خودشم بدونه که داره می میره. واقعا چقدر قشنگ بود این داستان. چقدر......
راستی چرا مردن براما آدما غم انگیزه. فک می کنم مردن یارو نبود که من رو به گریه انداخت. بیشتر فضای داستان بود. حدود یک ربع دائم داشتم اشک می ریختم. کاغذ ها خیس می شدند و  ورق می خوردند. خوب شد کتاب مال خودم بود وگرنه نمی تونستم راحت گریه کنم و کاری نداشته باشم که ورقا خیس می شن. نمی دونستم چرا دارم  گریه می کنم. نمی فهمیدم چه چیز این داستان منو به گریه واداشته . اگه براتون تعریف کنم شاید بگین برو بابا این کجاش گریه داره.بین گریه به اپیزودش به زبان روانش به تعلیقش و هر چی به ذهنم می رسید فک کردم اما نفهمیدم چیه این عنصر گریه آور. مثل اینکه علمی نبود. بیشتر با حال و هوا و حس و این جور چیزا کار داشت.بین گریه که به علت اشکا فک می کردم از شدت گریم کم می شد و به همین خاطر سریع از ذهنم بیرونش می کردم.چو ن گریه کردن رو خیلی دوست داشتم.مخصوصا اینکه مدتا بود گریه نکرده بودم. عجب غصی القلبی شدیم ما.داستان که تموم شد گریه هم باهاش تموم شد. چن صفحه آخر رو دوباره ورق زدم تا شاید همون حال خوش برگرده اما انگار خشک شده بود . هر کار کردم دوباره اون حالت رو تو ذهنم شبیه سازی کنم اما نشد که نشد دریغ از یه قطره اشک. خیلی وقت بود گریه نکرده بودم. این گریه ام عجب چیز مفیدیه ها. اون موقه حاضر بودم تمام دارایی اما را بدم تا همان حال و هوا رو بگیرم. الانم دوست دارم فقط بشینم و گریه کنم برای هر چیز یا هر کس که باشد فرق نمی کند فقط گریه را دوست دارم
عجب چیز مفیدیه این گریه .  آخه خیلی وقته درست و حسابی گریه نکردم.


آزادی بیان این ور یا اون ور

حتما از خبر کنفرانس جهانی هولوکاست و دستگیری کسانی که شرکت کرده بودند بعد از  باز گشت به کشورشون خبر دارید. حالا خبر زیر رو هم بخونید که زیاد بی ربط نیست. اما ربطشو خودتون بفهمین. 

خانم «گوندولا م. تنگتمایر»، روزنامه‌نگار یهودی آلمانی، چندی پیش گزارش سفر خود برای کشف آثار زندگی یهودیان در جمهوری اسلامی ایران را منتشر کرد.

گزارش خانم «تگتمایر» از آن رو جذاب و خواندنی است که وی ابتدا با واهمه و ابهامات زیادی از جمهوری اسلامی و زندگی یهودیان در ایران، وارد تهران و اصفهان شده و جستجوهای مرحله به مرحله و محتاطانه خود از آثار یهودیت در ایران را روایت کرده است.

در بخشی از این گزارش آمده است: خیلی خوشحالم، ولی ناگهان شک و دلهره دوباره آزارم می‌دهد. آخرین شب در آلمان مکرر به وضع پرتنش در ایران می‌اندیشم. مشاجره اتمی و دستگیری سیزده ایرانی یهودی در تابستان 1999. آنان را به اتهام جاسوسی برای اسرائیل دستگیر کرده بودند. ده نفر از آنان در یک دادرسی بحث‌انگیز به ده سال زندان محکوم شدند... .

در خبر دیگری آمده است که یهودیه در قرن ششم پیش از میلاد پس از بازگشت یهودیان از اسارت بابل بنیادگذاری شده است. اصفهان زمانی مرکز معنوی یهودیان در ایران به شمار می‌رفت. در قرن دوازدهم، «بنیامین فون تودلا»، جهانگرد یهودی از دوازده هزار یهودی در اصفهان خبر داده است... .

اولین نگاهم در کنیسه می‌افتد به قالی‌های قیمتی، به ویژه کاشی‌های بسیار زیبایی که با تکنیک ایرانی هفت‌رنگ نقاشی شده‌اند و در مساجد هم دیده می‌شوند، نظرم را جلب می‌کنند. موسی ما را به دیگر اعضای جامعه یهودی که با مهربانی ما را می‌پذیرند، معرفی می‌کند. برای عکسبرداری به من استثنائا اجازه داده می‌شود که به بخش مردان بروم. زنان در اینجا باید پوشش اسلامی را رعایت کنند. با روسری موهایمان را می‌پوشانیم. زنی نمی‌بینم که لباس مخصوص یهودیان را پوشیده باشد... .

در پاسخ به این پرسش که آیا هیچ درباره مهاجرت به اسرائیل فکر نکرده‌اید، او و زنش پاسخ می‌دهند: «ایران میهن ماست، ما خود را ایرانی می‌دانیم، ایرانی یهودی. مهاجرت به اسرائیل یا به هر کشور دیگر برای ما به هیچ وجه مطرح نیست». درباره مشاجره راجع به برنامه هسته‌ای، پسر بزرگ می‌گوید: «ما مخالف بمب اتمی هستیم. ولی هیچ کشور دیگر نیز چنین حقی ندارد. برای برخی از کشورها این حق شناخته می‌شود. اگر آمریکا و اسرائیل به ما حمله کنند، به رغم بعضی از انتقادهایی که از دولت خود داریم، دست به دست هم داده از میهمان به عنوان ایرانی دفاع خواهیم کرد»... .

                                                                                                                                                                                به نقل از سایت خبری بازتاب


حرم امام رضا علیه السلام در یک شب سرد

خوش به حال اونایی که دارن آخر هفته میان اینجا و عید قربان رو اینجان

 

هوا خیلی سرد است بوی برف می دهد اما دریغ از یک دانه برف یا یک قطره باران. اول میدان شهدا که و ایستی جلوی خیابان شیرازی  رو می گم گنبد رو می تونی به زور از پشت سازه هایی که برای سر در صحن ساختن ببینی . از خیابان تهران قبلا به راحتی می شد گنبد رو دید  اما از وقتی این ساختمان های عجیب و غریب از زمین در اومدن دیگه دیدن گنبد کار راحتی نبود . اگه تقلا نکنی  نمی تونی ببینی . به قول معروف هر که طاووس خواهد جور هندوستان کشد. آنهم طاووس خراسان.

وارد صحنی می شوم که  تازه ساخته اند و  با اینکه هنوز مشرف نشدم من را یاد مسجد الاقصی می اندازد. اسمش را نمی دانم . هیچ وقت اسم صحن ها در خاطرم نمانده بود .( شاید چون اسم برایم مهم نبود همه جای صحن ها حرم بود دیگه .) کف پوش مرمر با برج های نور بزرگ که محوطه را مثل روز روشن کرده اند. این بار ساعت سه آمده ام تا دیگر دور ضریح خلوت باشد و بتوانم زیارت کنم و از داخل پنجره ها داخل ضریح را برایتان توصیف کنم . کفش هایم را به کفش دار می دهم و شماره ای می گیرم. شماره را داخل جیب می گذرام و به طرف ضریح می روم . با اینکه ساعت سه بعد از نصف شب است اما مردم گله گله نشسته اند به طور نامنظم. بیشتر جمعیت را زن  ها تشکیل می دهند. اما از همیشه خلوت تر است. با عجله بیشتری راه می روم . می ترسم نکند آنجا  شلوغ باشد. وقتی از روی فرش ها پا روی سنگ های سرد مرمر می گذارم حالت خاصی به من دست میدهد. جلوی ضریح که می رسم (چشمتان روز بد نبیند).......

یک گوله آدم چسبیده اند به ضریح وخیال جدا شدن را ندارند. توی دلم می گویم آخه مگه چه خبرتونه ساعت سه بعد از نصف شب هم دست بردار نیستین. با عصبانیت برمی گردم و یک زیارت نامه بر می دارم. برای چند لحظه چشم هایم را می بندم و زیارت نامه را دردستم نگه می دارم. دو زانو می نشینم رو به روی ضریح و باچشمان بسته از فکرم می گذرد امام رضای غریب ساعت سه نصف شب هم ولش نمی کنن. چه جور غربتیه آخه مگه ما شیعه نیستیم. مگه ما امت راستین پیامبر نیستیم. پس چرا امام بین ما غریبی می کنی. ما که همه جوره هواتو داریم . چیزی در ذهنم تلنگور می زند ما هواشو داریم یا اون هوای ما رو داره. خود من که شفا یافته اما م رضا هستم(سر فرصت براتون تعریف می کنم) چرا این فکرو کردم.

 زیارت نامه رو که خوندم به زور از پشت کلی جمعیت دستم رو مالوندم به ضریح برای تبرکش.  کنار جمعیت و ضریح می ایستم و به سقف گنبد نگاه می کنم که عجب آینه کاری ماهرانه ای شده. دو تابلوی شیشه ای رو یروب هم روی دو دیوار با فاصله ده متری در ارتفاعی بالا قرار دارند شمشیر و زرهی داخلشان دیده می شود. کسی پایم را لگد می کند. عقب می آیم . به چشمانش نگاه نمی کنم. شاید شرمنده شود. بعد عقب عقب رو به امام برمی گردم.  جمعیت رو می بینم که از سر و کول همدیگه بالا می رن.


بزرگ ترین کتاب خانه

 ادامه گزارش سفر به مشهد ا ز کتابخانه بزرگ آستان قدس

......پشت میز نشسته ام و می نویسم گاهی هم میخوانم .حدود دو ساعت است که نوشته ام یا خوانده ام . از پشت میز بلند می شوم تا حال و هوایی تازه کنم.عادت به مطالعه مستمر ندارم. جمعیتی رامی بینم که از راهرو به طرف من می آیند . بی توجه به آن ها به طرف تالار سمعی و بصری می روم هیچ وقت تا حالا رغبت نکرده بودم بپرسم چطور می شود از اینجا استفاده کرد یا .....  کنار مخزن قفسه بسته تابلویی است که تالار محققان را نشان می داد و می دانم فقط برای افرادی ست که فوق لیسانس می خواند یا دکترا . پس حتی برخودم زحمت ندادم به طرف آن جا که فلش نشان می داد نگاه کنم. جمعیت  نزدیک تر می شوند طوری که بین جمعیتشان و ال ال ها گم می شوم . من داخل جمعیت و شکم ها و ران های پهن و کمر های کلفت و همهمه گم می شوم. از عربی  که کنارم است چیزی می پرسم ،همچی بگی نگی می فهمیدم چی بلقور می کنند. معلوم شد که از دانشگاه کوفه آمده اند برای زیارت و سیاحت و می خواهند یه سری همه به کتابخانه بزرگ آستان قدس بزنند که برای عرب ها خیلی عجیب بود.روبروی مخزن قفسه بسته ایستادند و راهنما برایشان توضیح می دهد . "اینجا  با کامپیوتر از مخزن طبقه بالا  کتاب می آورند با این ریلها." و اشاره کرد به جعبه آبی رنگی که روی ریل بالا یایین می رفت. هر بار که جعبه ای با یکی دو کتاب از سوراخی که در سقف است پایین می آید، جعبه ای خالی از کنار آن روی ریل عبور می کند  و بالا می رود. جعبه ها در انتهای ریل جلوی مردی می ایستند که پشت راهنما نشسته رو به کامپیوتر. با اینکه از عرب ها خوشم نمی آید اما برای اطلاعاتی که ممکن است راهنما به من بدهد می ایستم. راهنما با تقلا به عربی صحبت می کند آن هم با لهجه عربی.اما خلاصه اون اطلاعات از این قراره

- کتابخانه از چند طبقه تشکیل شده که همکف شامل سالن های مطالعه می شود و... وطبقه زیر زمین که دو تکه دارد یکی در قسمت شمالی و دیگری در قسمت شرقی ساختمان که باهم ارتباطی  ندارند و راه ورودی هر دو از طبقه هم کف هست .داخل هر کدام هم رستوران محوطه سمعی بصری و تالار قفسه باز و.... وجود دارد.

- داخل تالار سمعی بصری  مطالب درسی و علمی  به صورت صوتی و تصویری وجود دارد.در ضمن اینترنت ساعتی چهارصد تومان ارایه می شود.

- در طبقه پایینی و شرقی  محوطه ای وجود دارد سر باز به طوری که آفتاب روی شمشاد ها  می افتد . این محوطه  که با دیوارهای اسلیمی و کاشی کاری زمینه آبی به شکل هشت ضلعی ساخته شده (به نیت امام هشتم) ضد بمب و ضد زلزله است و توسط مهندسان داخلی ساخته شده.به گفته راهنما اینجا مرکز کل ساختمان است و به تمام طبقات راه دارد اما درها برای عموم باز نیستند .

- در طبقه زیر زمین بیمارستانی وجود دارد که در آن به درمان کتاب ها می پردازند . یعنی اگر کتابی ویروس یا باکتری مضری داشته باشد در این بیمارستان از بین می رود و کتاب ترمیم می شود . به گفته راهنما اینجا کتاب هایی هست با قدمت هزار سال و قابل استفاده.

-بعضی کتابها  به هفتاد زبان زنده دنیا ترجمه شده و لیست آن در سایت کتاب خانه وجود دارد.

به ساعتم نگاه می کنم که نزدیک دو ست . روی یک پا به زاویه180 درجه به عقب می چرخم و از بین عرب ها راهی باز می کنم و برمی گردم.


کتابخانه ای اسرار امیز

......ورقه رویش تایپ شده رستوران طبقه پایین. یادم می آید که هنوز صبحانه نخورده ام  به ساعتم نگاه می کنم ساعت ده را نشان می دهد. به طرف راهرویی می روم که به راه پله ای می رسد پله ها از سنگ مرمر است مثل نمای دیوارها تا نیمه .  مرمر های سفید نور لاپ های کم مصرف را دوچندان می کنند. پله ها پیچی می خورد  و به طرف زیر زمین می رود و آنها را نرده های چوبی همراهی می کنند. پله ها که تمام می شود راهرویی بلند و طولانی شروع می شود که دو سر آن دو سالن وسیع وجود دارد یکی سالن مطالعه خانوم ها و یکی سالن قفسه باز آقایان . ورقه دیگر از همان نوع به دیوار راهرو چسبیده اما با فلشی که من را به راهروی فرعی هدایت می کند .راهروی فرعی دقیقا از وسط راهروی اصلی بیرون زده . داخل راهرو بوی قهوه می آید و نسکافه. راهروی فرعی من را به سالنی دیگر می رساند داخل سالن از بوی کالباس و همبرگر معلوم می شود که رستوران همان جاست. به طرف بوفه می روم و چیزی سفارش می دهم.
                                                                                              ***
صندلی را عقب می دهم . با کمک دست ها از پشت میز بلند می شوم . میزها و صندلی ها همه سفیدند. روی میز ها  رومیزی سفیدی پهن است. به شیشه خالی نوشابه و کاغذ مچاله ساندویچ نگاه می کنم و به طرف راهروی فرعی برمی گردم.از پله ها بالا می روم و به خاطرم می آید قصد رفتن به سالن مطالعه را داشتم. یاد تابلوی مسی می افتم که نوشته بود سالن مطالعه برادران طبقه همکف. از پله ها که بالامی آیم وارد راهرویی می شوم که من را به همان محوطه اولیه می رساند. در میانه راهرو راهی فرعی به دستشویی ها ختم می شود که همیشه شلوغ است. مخصوصا موقع اذان. از کنار دیواره هایی چوبی اما مشبک مشبک در می شوم از بین شبکه ها به داخل نگاهی می اندازم . دیوار روبرو را قابی بزرگ گرفته . شاید قاب نه اما نمایی ست تا نزدیکی های سقف ،داخل منبت کاری ها هشت پنجره محراب گونه است که داخل هر کدام چیزی را با خط کوفی و بدون نقطه نوشته شاید قرآن یا ..... روی سقف با نمای چوبی  تزیین شده . انگار چوب های مربع مربع همین طور روی هم قرار گرفته اند و دور تنها ستون وسط می شرخند به طوری که تمام سقف را پوشانده اند و  30-40 سانتی از ستون را از بالا بلعیده اند . کف زمین فرش های دست بافت پوشانده اند . نوار های پهن و سبز رنگی  از روی زمین دیوارها را به هم پیوند دادند روی نوارهای سبز پهن شده روی فرشها چند عدد مهر دیده می شود.چند لامپ فضای تاریک آنجا را نیمه روشن کرده اند.سرم را عقب می آورم و به طرف محوطه باز می چرخم. با نگاهی به همان تابلو های مسی وارد راهروی سمت راستی می شوم که در انتها می رسد به سالنی کوچک با میز و قفسه های محدود کتاب.دیوار های کناری راهرو یکی پنجره های شیشه ایست که پشتش پر است از قفسه های کتاب و احتمالا همان مخزن کتاب است و و دیوار دیگر چند در روی آن باز می شود که هر کدام به بالکن هایی ختم می شوند و با اینکه در طبقه همکف هستم  از پنجره معلوم است بازمین خیلی فاصله دارند .در انتهای راهرو محوطه ای دیگر است . در کنج سالن کنار در ورودی روی تابلویی نوشته سالن مطالعه برادران به طرفش می روم. از در که داخل می شوم منتظرم مردی که پشت میز دم در نشسته چیزی بگویید. هیچ نمی گوید و من وارد می شوم...... 
  ادامه دارد