سفارش تبلیغ
صبا ویژن

جاتون خالی اینجا

بچه ها  الان مشهدم و برا هموتون دعا می کنم .می خوام از این فرصت استفاده کنم و براتون از اینجا بگم.


به طرف گنبد امام رضا خم می شوم و سلامی می دهم به طرف کتابخانه ی آستان قدس می چرخم و وارد میشوم. هنوز چند قدمی داخل نشده ام که نگهبان می گوید کارتتون. کارت را به زحمت  از توی جیبم پیراهن زیر پلیور بیرون می کشم و مقابل صورت نگهبان می گیرم. نگهبان سر تکان می دهد. من راه می افتم. چند پله را بالا می روم و بعد وارد  محوطه ای باز می شوم . هوا سرد است و آسمان گرفته. انگار هوای بارش به سرش زده باشد. . یقه را تا زیر گوش بالا می کشم و دست ها را داخل جیب شلوار می کنم و کتف ها را بالا می دهم. چند قدم بعد وارد محوطه اصلی کتابخانه آستان قدس  می شوم. در سمت راست در ورودی سه کامپیوتر روشن است. چند نفری سرشان را به طرف صفحه کلید ها خم کرده اند و به زور دنبال حروفی می گردند.
در سمت چپ اتاقکی چوبی قرار دارد با پنجره های مشبک. روی یکی ا ز پنجره  ها کاغذی  چسبیده بود و رویش با فونتی درشت نوشته شده بود صندوق

رو بروی در ورودی با فاصله ده متر ویترینی به هیئات میز وجود دارد و یه کتاب خطی و چند عکس زیر شیشه آن به چشم می خورد.
به طرف تابلویی می روم که نوشته است تسجیل الاعضاء تابلو با زنجیر بلندی از سقف آویزان است زیر تابلو مردی نشسته . نگاهی به ورقه ای که کنارش است می کند و نگاهی به صفحه مانیتور و بعد انگشت هایش را تند تند روی صفحه کلید بالا پایین می کند . سرم را کمی جلو می برم تا صدایم را خوبتر بشنود -خسته نباشید  اومدم کارتمو تمدید کنم.-  مرد ماسکی به  صورتش زده بود بدون اینکه سرش را به طرف من برگرداند می گوید فردا تمدید کارت فردا. بر می گردم به طرف تابلوهای مسی نگاه می کنم رویشان حک شده

- تالار مطالعه آقایان طبقه همکف
-تالار مطالعه خانوم ها طبقه پایین
-تالار  قفسه باز خانوم ها .....
کسی با- آقا یه کم اون ورتر-  من را به خود می آورد . به خودم نگاه می کنم که وسط محوطه ای خالی ایستاده ام . مردی با لباس آبی  یه دست، با زمین شوی،  زمین را تی می کشد و جلو می رود. به ابتدای سالن نگاه می کنم  که  خطی پهن و مرطوب از کنار پای من رد می شود و به انتهای سالن می رود . خط دقیقا مرد آبی پوش را  دنبال می کند.
ورقه ای روی دیوار نظرم را جلب می کند...........                                                                                                       
منتظر مطلب بعدی باشید.


مهناز

کلاه بافتنی منگوله دارش تا نزدیکی های ابرو پایین آمده بود.از ابرو های کشیده و مژه های بلندش معلوم است که دختر است. چشم هایش خیس است. انگشت شستش را می مکد. توی بغل مادر وول می خورد و نق می خورد.مادر از روی نیمکت بلند می شود . بچه هنوز توی بغل مادر نق می زند از روی پیشخوان دارو خانه دارو ها را بر می دارد. با یه دست بچه را نگه داشته و با دست دیگر دفترچه را توی کیف که حالا روی پیشخوان است می اندازد ، بچه هنوز نق می زند

 آروم عزیزم آروم الان می ریم خونه به مهناز خانوم کیک می دم بخوره.
مهناز، چه اسم قشنگی . صبح ها که از خواب بلند می شدم مادر برایم صبحانه درست می کرد . لقمه می گرفت و می چید توی سفره رو بروی من ده دوازده لقمه کوچک به اندازه یک بند انگشت روی هر کدام کمی کره روی هر لقمه و روی کره ها یک دانه آلبالو.
مربای آلبالو خیلی دوست داشتم مخصوصا مربای آلبالوی مادر را.
 به آلبالو ها می گفتم چراغ ،لقمه های چراغ دار . می نشستم جلوی تلوزیون سیاه سفیدی که هر وقت من صبحانه می خوردم برنامه کودک پخش می کرد معمولا علی کوچولو داشت که باباش رفته بود جبهه و با مادرش مثل من توی خونه تنها بود البته من شبا بابام رو می دیدم . خسته و کوفته می آ مد خانه و می رفت می خوابید. بعضی وقت ها هم تلوزیون آقای اورم داشت. ازون جوجه که از درخت افتاده بود خیلی خوشم می امد.
ده دوازده لقمه کوچک که تمام می شد مادر سفره را جمع می کرد و می رفت توی آشپزخانه و من را با اسباب بازی هایم تنها می گذاشت.

به زن نگاه می کنم که بچه به بغل از داروخانه خارج می شود . آسمان ابری ست چند دانه برف از آسمان آرام آرام پایین می آید. داخل داروخانه گرم است اما بیرون هوا استخان ها را منجمد می کند. حتما دو تایی می روند خانه و مادر برای خودش چای دم می کند و برای  مهناز شیر  ‍داغ می کند. شاید هم کمی بیسکوییت مادر، بیاندازد داخل شیرش. مادر حتما کنار بخاری می نشیند و چای می خورد و برای مهناز  کتاب داستان می خواند. مثل مادر من که برایم کتاب داستان می خواند هر شب که می خواستم بخوابم تا مادر یک داستان برایم نمی خواند خوابم نمی برد. شاید هم برای  مهناز لقمه های چراغ دار بگیرد. شاید هنوز مهناز صبحانه نخورده باشد. آن موقع اسم هایی مثل مهناز و آرمیتا و شهلا نشنیده بودم. فقط دور و برمان زهرا و زهره و فاطمه و رقیه و.... این جور اسمها را آن موقع از توی کتاب ها هم نشنیده بودم.چه دارم می گوییم پاک دیوانه شدم. هنوز تا شروع کلاس زبانم نیم ساعت وقت دارم و می خواهم از راز مهناز سر در بیاورم اما چه رازی نمیدانم . فقط هوس کرده ام کنار بخاری بنشینم و شیر داغ بخورم با لقمه های چراغ دار.


لقمه های چراغ دار

کلاه بافتنی منگوله دارش تا نزدیکی های ابرو پایین آمده .از ابرو های کشیده و مژه های بلندش معلوم است که دختر است. چشم هایش خیس است. انگشت شستش را می مکد. توی بغل مادر وول می خورد و نق می زد. حالا از روی نیمکت بلند می شود . بچه هنوز توی بغل مادر نق می زند از روی پیشخوان دارو خانه دارو ها را بر می دارد. با یه دست بچه را نگه داشته و با دست دیگر دفترچه را توی کیف که حالا روی پیشخوان است می اندازد  بچه هنوز نق می زند

 آروم عزیزم آروم الان می ریم خونه به مهناز خانوم کیک می دم بخوره.
مهناز چه اسم قشنگی . صبح ها که از خواب بلند می شدم مادر برایم صبحانه درست می کرد . لقمه می گرفت و می چید توی سفره رو بروی من ده دوازده لقمه کوچک به اندازه یک بند انگشت روی هر کدام کمی کره روی هر لقمه و روی کره ها یک دانه آلبالو.
مربای آلبالو خیلی دوست داشتم مخصوصا مربای آلبالوی مادر را.
 به آلبالو ها می گفتم چراغ ،لقمه های چراغ دار . می نشستم جلوی تلوزیون سیاه سفیدی که هر وقت من صبحانه می خوردم برنامه کودک پخش می کرد معمولا علی کوچولو داشت که باباش رفته بود جبهه و با مادرش مثل من توی خونه تنها بود البته من شبا بابام رو می دیدم . خسته و کوفته می آ مد خانه و می رفت می خوابید. بعضی وقت ها هم تلوزیون آقای اورم داشت. ازون جوجه که از درخت افتاده بود خیلی خوشم می امد.
ده دوازده لقمه کوچک که تمام می شد مادر سفره را جمع می کرد و می رفت توی آشپزخانه و من را با اسباب بازی هایم تنها می گذاشت.

به زن نگاه می کنم که بچه به بغل از داروخانه خارج می شود . آسمان ابری ست چند دانه برف از آسمان آرام آرام پایین می آید. داخل داروخانه گرم است اما بیرون هوا استخان های آدم را منجمد می کند. حتما دو تایی می روند خانه و مادر برای خودش چای دم می کند و برای  مهناز شیر  ‍داغ می کند. شاید هم کمی بیسکوییت مادر، بیاندازد داخل شیرش. مادر حتما کنار بخاری می نشیند و چای می خورد و برای مهناز  کتاب داستان می خواند. مثل مادر من که برایم کتاب داستان می خواند هر شب که می خواستم بخوابم تا مادر یک داستان برایم نمی خواند خوابم نمی برد. شاید هم برای  مهناز لقمه های چراغ دار بگیرد. شاید هنوز مهناز صبحانه نخورده باشد. آن موقع اسم هایی مثل مهناز و آرمیتا و شهلا نشنیده بودم. فقط دور و برمان زهرا و زهره و فاطمه و رقیه و.... این جور اسمها را آن موقع از توی کتاب ها هم نشنیده بودم.چه دارم می گوییم پاک دیوانه شدم. هنوز تا شروع کلاس زبانم نیم ساعت وقت دارم و می خواهم از راز مهناز سر در بیاورم اما چه رازی نمیدانم . فقط هوس کرده ام کنار بخاری بنشینم و شیر داغ بخورم با لقمه های چراغ دار.


نفس قدسی

 به دنبال مطلب دیروز

اصولا کار هنری در ضمیر ناخودآگاه آدما تاثیر میزاره.  یه دکتر رو تصور کنین که گلوی خودش رو پشت تریبون پاره می کنه و مقالات مختلف علمی ارائه می ده و دلیل و برهان میاره که والا بلا  سیگار ضرر داره. مخاطب هم شاید از لحاظ عقلی قبول کنه و به یقین برسه اما از اونجا که بین علم و عمل خیلی فاصله ست ا ز پای سخنرانی آقای دکتر که میاد بیرون سیگارش رو از جیب در بیاره و آتیش کنه. اما یه هنرمند با یه اثر هنری، به طور کاملا غیر مستقیم ،چنان اثری رو در مخاطب میزاره که نه تنها مخاطب سراق سیگار نمی ره که اونو ازش متنفر می کنه .

وبلاگ نویسی هم یه کار هنری رو می طلبه تا بتونه تاثیری روی مخاطب داشته باشه  یا منجر به ارضاء روحی نویسندش بشه. حالا مرد می خواد بتونه تو این فضای گناه آلود نفس قدسی بکشه .


خداحافظی

این روزا مد شده همه خداحافظی کنن . ارمیا ، یوسف فاطمه ، یه آرزو و....  . یکی می گه آقا رو نمی شه تو وبلاگ پیدا کرد یا حداقل معرفی کرد. یکی دیگه برگشته گفته با این عکسای ناجور تو اینترنت مگه کسی دلش پاک می مونه که هدایتم بشه. بعضی ها هم دنبال ارضاء روح بودن تو وبلاگ و حالا چون پیدا نکردن گذاشتن  رفتن. بالاخره هر کسی یه دلیلی آورده  اما همه تو یه چیز مشترکن. نگاه همه به وبلاگ نویسی اشتباهه . اصلا مگه قراره کسی با وبلاگ مسلمون بشه . مگه قراره امام زمان به خاطر وبلاگ نویسا ظهور کنه . اصلا کی گفته وبلاگ نویسی روح کسی رو ارضاء کنه یا کسی به خاطر تاثیر عمیق وبلاگ نماز شب خون بشه.

 آخه یه کم انصاف داشته باش ،مگه از یه وبلاگ چه قدر می شه انتظار داشت.


کوهنورد

باد و طوفا ن امانش نمی داد. صخره ها لغزنده بودند. از محکم بودن زیر پایشش که مطمئن می شد دستش را بین صخره ها محکم می کرد و خود را بالامی کشید. هر چه بالا تر می رفت شدت کولاک و برف بیشتر می شد. از شدت طوفان حتی فاصله های نزدیک غیر قابل تشخیص بودند. صخره ای زیر پایش لغزید. کوهنورد به داخل دره سر خورد. خاطراتش مثل فیلم از ذهنش عبور می کرد. لحظه ای که تازه ازدواج کرده بود ،لحظه که کودکش به دنیا آمده بود ،لحظه ای که مادرش از دنیا رفته بود، لحظه ای که آخرین دعا را خوانده بود. ناگهان دردی در کمرش حس کرد. یاد طنابی افتاد که قبل از سقوط به صخره ای محکم کرده بود. اما فایده ای نداشت .بین زمین و هوا معلق مانده بود و تا چند ساعت دیگر از سرما یخ می زد. رو به آسمان کرد و فریاد زد خدایا کمکم کن. اما گویا تلاش بی فایده بود. دوباره قریاد زد و جوابی نشنید. در اوج نا امیدی دوباره فریاد زد و کمک خواست. از آسمان ندایی آمد کیست که کمک می خواهد.

متعجب و ناباورانه گفت :منم بنده درمانده تو ؛خدایا کمکم کن

-آیا به آنچه می گویی اعتقاد داری

-آری من سال هاست که تو را می پرستم و به تو اعتقا د دارم

-پس تو به هر چه من بگوییم اعتقاد داری؟

-آری ای خدای بزرگ من.

-پس تا صدق گغته هایت را ثابت کنی طنابی را که  دور کمرت پیچیده ببر.

مرد مدتی ساکت شد.  دست در جیب برد و کارد را در آورد. سرما شدید بود  و مرد در تردید بین بریدن و نبریدن  . اگر طناب نبود تا حالا مرد بین صخره های ته دره سخت جان داده بود. فکر جان دادنی سخت بر اثر برخورد با صخره ها در آن سرما اذیتش می کرد.عاقبت کارد را رها کرد و طناب را دو دستی چسبید.

فردا گروه تفحص اعلان کرد جسد یخ زده کوهنوردی را که دیروز گم شده بو د در فاصله دو متری زمین، آویزان به طنابی پیدا کرده.

خدا کنه ایمان ما آدما هیچ وقت از سرما یخ نزنه که با کوچکترین آزمایش فرو نریزه.