اینم یه گزارش داستانی از جشواره. فقط یه کم دیر.
صندلی تکی
توی پیاده رو مردم تکه تکه ایستاده اند. هر کس از کنارم رد می شود چپ چپ نگاه می کند. به ساعتم نگاه می کنم و دوباره بلیط را از توی جیبم در می آوردم می خواهم مطمئن شوم که درست آمده ام یا نه . کنار عکس سیمرغ نوشته بیست و هفتمین جشواره فیلم فجر. زمینه بلیط رنگ کمرنگ خاکستری نوشته سینما آفریقا. سرم را بلند می کنم و به مردم نگاه می کنم که می روند داخل. بلیط را توی جیب پیراهنم می گذارم و پشت صفی می ایستم که از بین دو ردیف نرده تند تند جلو می روند. کسی از از دور به من اشاره می کند و با دوستش می خندند. به روی خودم نمی آوردم که آن ها را دیده ام . کسی چیزی می گوید که درست متوجه اش نمی شوم. اما می فهمم که با من بود. در شیشه ای سینما باز است و مرذی پشت آن بلیطم را می گیرد. تکه ای از آن را جدا می کند و با احترامی خاص می گوید: بفرمائید خواهش می کنم. دو سه قدم جلوتر کارتی زردی همراه با صدای ظریفی جلو می آید.
اینو بعد از فیلم داخل صندوق ها بندازین
ناخون های بلند و لاک زده اطراف کارت اجازه نمی دهد سرم را بلند کنم. روی صندلی می نشینم. حالا جمعیت گله گله جمع شده اند توی سالن سینما. همهه ای سالن را برداشته. چشمانم را پایین می اندازم تا از گیر نگاه های مردم فرار کنمو دوباره بلیط را نگاه می کنم. اما مگر چقدر یک بلیط را می شود نگاه کرد. دنبال مجله ای ،کاغذی ، روزنامه ای می گردم تا خودم را مشغول کنم. فایده ای ندارد و فقط جمعیت است که روبرویم می لولد.باخودم عهد می کنم که دیگر تنها نیایم. سنگ های مرمر کف سالن سفید است. با ابعاد چهل در چهل سانت. فاصله کم بین سنگ ها با سیمان سفید پر شده است.
این برگه رو بعد از فیلم پر کنید
صدای ظریف دختر من را به خود می آورد. کفش های کتانی سفید را رها می کنم و از شلوار آبی رد می شوم ..... به برگه ای که به طرفم گرفته شده نگاه می کنم. صورتش پشت آرایش مخفی شده. فرم نظر خواهی . میزان تحصیلات . شغل . متاهل یا مجرد. از اینکه چیزی پیدا کردم تا خودم را مشغول کنم خوش حال می شوم. با صدای باز شدن در سرم را بالا می آورم. جمعیت به آرامی از دو در قرمز وارد می شوند. صبر می کنم تا سالن خلوت تر شود. بلند می شوم . چند مرمر را رد نکرده ام که تنه می زند. برمی گردد و همراه با پوزخندی ست.
ببخشید حاجاقا ندیدمتون
حالا می فهمم قبل از ورود از پشت نرده ها چه گفت. الللتماس دعا داریم حاجاقا . کلمه آخرش نامفهوم بود. شاید برای همهمه بوده. دوباره فکر می کنم چرا تنها آمدم. جمعیت را در تاریکی می بینم که روی صندلی ها جابجا می شوند. مامور سالن مرتب می گوید برطبق شماره ها بشینید لطفا. نور چراغ قوه اش را این طرف و آن طرف می گرداند و به بعضی ها برای پیدا کردن شماره صندلی کمک می کند. خیلی از صندلی ها خالی مانده . صندلی تکی پیدا می کنم که دو طرفش خالی باشد. می نشینم و عمامه روی سرم را مرتب می کنم.
این داستان به نقل قول یکی از دوستانم است.