سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شاد زی و شادی کن

شاد زی و شادی کن که این چند روز عمر غنیمته

اگه دندانت درد گرفته شاد باش که همه دندانهایت درد نگرفته

اگه تمام دندان هایت درد گرفته شاد باش که تمام دندان هایت نریخته 

اگه تمام دندان هایت ریخته شاد باش که لثه ات عفونی نشده و می توانی دندان مصنوعی بخری

اگه لثه ات عفونی شده شاد باش که بدنت کرم نیافتاده 

اگه بدنت کرم افتاد شاد باش که هنوز زنده ای و نفس می کشی

اگه روم به دیوار مردی باز هم شاد خواهی بود که تمام عمر را شاد زندگی کرده ای.


اسکناس عیدی

 

هیچکس را نمی شناسم که نوروز را دوست نداشته باشد . علاقه به این سنت باستانی و دیرپا از همان سنین کودکی چنان در جسم و جان آدمی جای می گیرد که زدودنی نیست . رسوم زیبایی مثل خانه تکانی ، رخت نو پوشیدن ، دید و بازدید و عیدی گرفتن ، خاطره ها و علقه های فراموش نشدنی را چنان شکل می دهد که حد و حساب ندارد . خود من با حدود کمی کمتر از نیم قرن سن و سال هنوز وقتی یاد آن اسکناسهای دو تومنی که عیدی می گرفتم می افتم دلم از شادی غنج می زند .

در آستانه نوروز ، عید ملی ایران زمین قرار داریم . این عید سعید و پرشکوه را به شما تبریک میگویم و با امید به فضل الهی ، در سال جدیدی که از راه می رسد و در همه ایام ، برایتان دلی شاد ، تنی سالم و زندگی شیرین آرزو می کنم  .

به نقل از یکی از دوستان

                                                                            


سفر خاطر انگیز

روزی که کرمان توفان شن اومد من اینجا یعنی کرمان بودم. همه جا تاریک شده بود . بااینکه خورشید تو آسمون بود. من که جرات نکردم از خونه بیرون بیام اما وقتی تموم شد و بیرون اومدم چشمت روز بد نبینه که تموم خیابونا پر بود از شن و  ماسه. از روی شاخه های درخت گرفته تا توی ماشینا و روی آسفالت خیابون . راه که می رفتی رد پات روی شن می موند. بالاخره این سفرم خاطره ای شد......

منتظر بعدشم باشین. 

 


مدیر هم بود

دیروز روز خاطره انگیزی بود . بعد از همایش فناوری و اخلاق دراینترنت وزاردت فرهنگ و ارشاد در سالن آمفیتاتر مدرسه علمیه معصومیه(شاید عنوانش مشابه این چیزی باشه که نوشتم)، توی سالن ناهار خوری با آقای فخری مدیر پارسی بلاگ و آقای فضل الله نژاد معروف به بابابزرگ  آشنا شدم. البته من که دورا دور  می شناختمشون اونا بودن که من رو شناختن. البته چن نفر دیگه مثل مظاهر و حامد احسان بخش هم بودن.کلرجی و فاتح هم که همیشه نخود آش هستن. به هر حال از اینکه باهم بیشتر آشنا شدیم خوشحال شدم.


جشواره فیلم فجر

اینم یه گزارش داستانی از جشواره. فقط یه کم دیر.

صندلی تکی

توی پیاده رو مردم تکه تکه ایستاده اند. هر کس از کنارم رد می شود چپ چپ نگاه می کند. به ساعتم نگاه می کنم و دوباره بلیط را از توی جیبم در می آوردم می خواهم مطمئن شوم که درست آمده ام یا نه . کنار عکس سیمرغ نوشته بیست و هفتمین جشواره فیلم فجر. زمینه بلیط رنگ کمرنگ خاکستری نوشته سینما آفریقا. سرم را بلند می کنم و به مردم نگاه می کنم که می روند داخل. بلیط را توی جیب پیراهنم می گذارم و پشت صفی می ایستم که از بین دو ردیف نرده تند تند جلو می روند. کسی از از دور به من اشاره می کند و با دوستش می خندند. به روی خودم نمی آوردم که آن ها را دیده ام . کسی چیزی می گوید که درست متوجه اش نمی شوم. اما می فهمم که با من بود. در شیشه ای سینما باز است و مرذی پشت آن بلیطم را می گیرد. تکه ای از آن را جدا می کند و با احترامی خاص می گوید: بفرمائید خواهش می کنم. دو سه قدم جلوتر کارتی زردی همراه با صدای ظریفی جلو می آید.

اینو بعد از فیلم داخل صندوق ها بندازین

ناخون های بلند و لاک زده اطراف کارت اجازه نمی دهد سرم را بلند کنم. روی صندلی می نشینم. حالا جمعیت گله گله جمع شده اند توی سالن سینما. همهه ای سالن را برداشته. چشمانم را پایین می اندازم تا از گیر نگاه های مردم فرار کنمو دوباره بلیط را نگاه می کنم. اما مگر چقدر یک بلیط را می شود نگاه کرد. دنبال مجله ای ،کاغذی ، روزنامه ای می گردم تا خودم را مشغول کنم. فایده ای ندارد و فقط جمعیت است که روبرویم می لولد.باخودم عهد می کنم که دیگر تنها نیایم. سنگ های مرمر کف سالن سفید است. با ابعاد چهل در  چهل سانت. فاصله کم بین سنگ ها با سیمان سفید پر شده است.

این برگه رو بعد از فیلم پر کنید

صدای ظریف دختر من را به خود می آورد. کفش های کتانی سفید را رها می کنم و از شلوار آبی رد می شوم ..... به برگه ای که به طرفم گرفته شده نگاه می کنم. صورتش پشت آرایش مخفی شده.  فرم نظر خواهی . میزان تحصیلات . شغل . متاهل یا مجرد.  از اینکه چیزی پیدا کردم تا خودم را مشغول کنم خوش حال می شوم. با صدای باز شدن در سرم را بالا می آورم. جمعیت به آرامی از دو در قرمز وارد می شوند. صبر می کنم تا سالن خلوت تر شود.  بلند می شوم . چند مرمر را رد نکرده ام که تنه می زند. برمی گردد و همراه با پوزخندی ست.

ببخشید حاجاقا ندیدمتون

حالا می فهمم قبل از ورود از پشت نرده ها چه گفت. الللتماس دعا داریم حاجاقا . کلمه آخرش نامفهوم بود. شاید برای همهمه بوده. دوباره فکر می کنم چرا تنها آمدم. جمعیت را در تاریکی می بینم که روی صندلی ها جابجا می شوند.  مامور سالن مرتب می گوید برطبق شماره ها بشینید لطفا. نور چراغ قوه اش را این طرف و آن طرف می گرداند و به بعضی ها برای پیدا کردن شماره صندلی کمک می کند. خیلی از صندلی ها خالی مانده . صندلی تکی پیدا می کنم که دو طرفش خالی باشد. می نشینم و عمامه روی سرم را مرتب می کنم.

این داستان به نقل قول یکی از دوستانم است.


تو چی ؟

از توی خیابون رد می شدم که چشمم به یه مجله افتاد پشتش نوشته بود . در جوامع دینی انسان ها ی متدین خوشایند هایشان را برای خوبی ها فدا می کنند . به عباریتی منیت ها را ذبح می کنند . اما در جوامع مادی انسان ها آنچه خوشایندشان است را خوب می دانند و آنچه متنفرند را بد می شمارند. این است که فداکاری و ایثار کمرنگ می شود.

با خودم فکر کردم جامعه ما  اسلامی ست. آیا خود من چند بار خوشایندها و خواسته هام رو برای خوبی ها ذبح کردم.!


بعد از عاشورا

در مطلب قبلی کمی احساساتی شدم و یه چیزایی گفتم که علمی نبود . خودم قبول دارم. اما......

بعد از حادثه عاشورا به دست و پای امام سجاد (ع)غل و زنجیر بسته شده بود. اما این زنجیرها در آهنگری ساخته نشده بود . زنجیر های جهل مردم بود که به دست و پای امام بسته بود. این زنجیرایی که دست و پای امام های قبل و بعد رو هم بسته بوده.اما زبان امام باز بود و چندین بار در مقابل یزید و نوکرانش سخنرانی هایی تکان دهنده ایراد کرده بود. یزیدی ها و بنی امیه مدعی بودند که قائم آل محمد از انهاست و امام بارها در برابرشان گفته بود که ما فرزندان رسول خداییم و اهل بیتش ،و مهدی موعود هم از ماست. به خا طر جهل مردم زمانه و استبداد دستگاه اموی امام مطالب گهر باری را در قالب دعا بیان نمودند. که در کتاب صحفه سجادیه جمع شده است. مطالبی علمی و اعتقادی در بین این دعا ها نهفته است که در آن زمان بیانشان به طور مستقیم امکان نداشت. تاثیرات روانی حادثه کربلا بر امام سجاد چنان بود که بعد ها حتی از ذبح گوسفندی می گریست. البته این نگاهی ظاهری به موضوع است چون ممکن است در ورا‏ء این گریه زنده نگه داشتن عاشورا و قیام ابا عبدالله باشد.