سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کتابخانه ای اسرار امیز

......ورقه رویش تایپ شده رستوران طبقه پایین. یادم می آید که هنوز صبحانه نخورده ام  به ساعتم نگاه می کنم ساعت ده را نشان می دهد. به طرف راهرویی می روم که به راه پله ای می رسد پله ها از سنگ مرمر است مثل نمای دیوارها تا نیمه .  مرمر های سفید نور لاپ های کم مصرف را دوچندان می کنند. پله ها پیچی می خورد  و به طرف زیر زمین می رود و آنها را نرده های چوبی همراهی می کنند. پله ها که تمام می شود راهرویی بلند و طولانی شروع می شود که دو سر آن دو سالن وسیع وجود دارد یکی سالن مطالعه خانوم ها و یکی سالن قفسه باز آقایان . ورقه دیگر از همان نوع به دیوار راهرو چسبیده اما با فلشی که من را به راهروی فرعی هدایت می کند .راهروی فرعی دقیقا از وسط راهروی اصلی بیرون زده . داخل راهرو بوی قهوه می آید و نسکافه. راهروی فرعی من را به سالنی دیگر می رساند داخل سالن از بوی کالباس و همبرگر معلوم می شود که رستوران همان جاست. به طرف بوفه می روم و چیزی سفارش می دهم.
                                                                                              ***
صندلی را عقب می دهم . با کمک دست ها از پشت میز بلند می شوم . میزها و صندلی ها همه سفیدند. روی میز ها  رومیزی سفیدی پهن است. به شیشه خالی نوشابه و کاغذ مچاله ساندویچ نگاه می کنم و به طرف راهروی فرعی برمی گردم.از پله ها بالا می روم و به خاطرم می آید قصد رفتن به سالن مطالعه را داشتم. یاد تابلوی مسی می افتم که نوشته بود سالن مطالعه برادران طبقه همکف. از پله ها که بالامی آیم وارد راهرویی می شوم که من را به همان محوطه اولیه می رساند. در میانه راهرو راهی فرعی به دستشویی ها ختم می شود که همیشه شلوغ است. مخصوصا موقع اذان. از کنار دیواره هایی چوبی اما مشبک مشبک در می شوم از بین شبکه ها به داخل نگاهی می اندازم . دیوار روبرو را قابی بزرگ گرفته . شاید قاب نه اما نمایی ست تا نزدیکی های سقف ،داخل منبت کاری ها هشت پنجره محراب گونه است که داخل هر کدام چیزی را با خط کوفی و بدون نقطه نوشته شاید قرآن یا ..... روی سقف با نمای چوبی  تزیین شده . انگار چوب های مربع مربع همین طور روی هم قرار گرفته اند و دور تنها ستون وسط می شرخند به طوری که تمام سقف را پوشانده اند و  30-40 سانتی از ستون را از بالا بلعیده اند . کف زمین فرش های دست بافت پوشانده اند . نوار های پهن و سبز رنگی  از روی زمین دیوارها را به هم پیوند دادند روی نوارهای سبز پهن شده روی فرشها چند عدد مهر دیده می شود.چند لامپ فضای تاریک آنجا را نیمه روشن کرده اند.سرم را عقب می آورم و به طرف محوطه باز می چرخم. با نگاهی به همان تابلو های مسی وارد راهروی سمت راستی می شوم که در انتها می رسد به سالنی کوچک با میز و قفسه های محدود کتاب.دیوار های کناری راهرو یکی پنجره های شیشه ایست که پشتش پر است از قفسه های کتاب و احتمالا همان مخزن کتاب است و و دیوار دیگر چند در روی آن باز می شود که هر کدام به بالکن هایی ختم می شوند و با اینکه در طبقه همکف هستم  از پنجره معلوم است بازمین خیلی فاصله دارند .در انتهای راهرو محوطه ای دیگر است . در کنج سالن کنار در ورودی روی تابلویی نوشته سالن مطالعه برادران به طرفش می روم. از در که داخل می شوم منتظرم مردی که پشت میز دم در نشسته چیزی بگویید. هیچ نمی گوید و من وارد می شوم...... 
  ادامه دارد