سفارش تبلیغ
صبا ویژن

لقمه های چراغ دار

کلاه بافتنی منگوله دارش تا نزدیکی های ابرو پایین آمده .از ابرو های کشیده و مژه های بلندش معلوم است که دختر است. چشم هایش خیس است. انگشت شستش را می مکد. توی بغل مادر وول می خورد و نق می زد. حالا از روی نیمکت بلند می شود . بچه هنوز توی بغل مادر نق می زند از روی پیشخوان دارو خانه دارو ها را بر می دارد. با یه دست بچه را نگه داشته و با دست دیگر دفترچه را توی کیف که حالا روی پیشخوان است می اندازد  بچه هنوز نق می زند

 آروم عزیزم آروم الان می ریم خونه به مهناز خانوم کیک می دم بخوره.
مهناز چه اسم قشنگی . صبح ها که از خواب بلند می شدم مادر برایم صبحانه درست می کرد . لقمه می گرفت و می چید توی سفره رو بروی من ده دوازده لقمه کوچک به اندازه یک بند انگشت روی هر کدام کمی کره روی هر لقمه و روی کره ها یک دانه آلبالو.
مربای آلبالو خیلی دوست داشتم مخصوصا مربای آلبالوی مادر را.
 به آلبالو ها می گفتم چراغ ،لقمه های چراغ دار . می نشستم جلوی تلوزیون سیاه سفیدی که هر وقت من صبحانه می خوردم برنامه کودک پخش می کرد معمولا علی کوچولو داشت که باباش رفته بود جبهه و با مادرش مثل من توی خونه تنها بود البته من شبا بابام رو می دیدم . خسته و کوفته می آ مد خانه و می رفت می خوابید. بعضی وقت ها هم تلوزیون آقای اورم داشت. ازون جوجه که از درخت افتاده بود خیلی خوشم می امد.
ده دوازده لقمه کوچک که تمام می شد مادر سفره را جمع می کرد و می رفت توی آشپزخانه و من را با اسباب بازی هایم تنها می گذاشت.

به زن نگاه می کنم که بچه به بغل از داروخانه خارج می شود . آسمان ابری ست چند دانه برف از آسمان آرام آرام پایین می آید. داخل داروخانه گرم است اما بیرون هوا استخان های آدم را منجمد می کند. حتما دو تایی می روند خانه و مادر برای خودش چای دم می کند و برای  مهناز شیر  ‍داغ می کند. شاید هم کمی بیسکوییت مادر، بیاندازد داخل شیرش. مادر حتما کنار بخاری می نشیند و چای می خورد و برای مهناز  کتاب داستان می خواند. مثل مادر من که برایم کتاب داستان می خواند هر شب که می خواستم بخوابم تا مادر یک داستان برایم نمی خواند خوابم نمی برد. شاید هم برای  مهناز لقمه های چراغ دار بگیرد. شاید هنوز مهناز صبحانه نخورده باشد. آن موقع اسم هایی مثل مهناز و آرمیتا و شهلا نشنیده بودم. فقط دور و برمان زهرا و زهره و فاطمه و رقیه و.... این جور اسمها را آن موقع از توی کتاب ها هم نشنیده بودم.چه دارم می گوییم پاک دیوانه شدم. هنوز تا شروع کلاس زبانم نیم ساعت وقت دارم و می خواهم از راز مهناز سر در بیاورم اما چه رازی نمیدانم . فقط هوس کرده ام کنار بخاری بنشینم و شیر داغ بخورم با لقمه های چراغ دار.