سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آقا اجازه!

زنگ تفریح بود . توی حیاط گشت می زدم. روی نیمکت نشسته بود و با دست های کوچولوش اشک هاش رو پاک می کرد. جلو رفتم .صورتی گرد و معصوم داشت. مثل ابر بهاری اشک می ریخت. به طرفش خم شدم. چی شده کسی اذیتت کرده . صدای همهمه بچه ها زیاد بود. جلو تر رفتم و دم گوشش گفتم. چیزی شده چرا گریه می کنی. تازه متوجه من شده بود. خواست بلند شود. دست روی کتفش گذاشتم و مانع شدم. اگه کسی اذیتت کرده بگو تا دعواش کنم. سرش را بالا گرفته بود و به چشمانم زل زده بود. هدس زدم از بچه های اول جیم باشد.شاید مشق هایش را ننوشته بود یا معلم دعوایش کرده. بالاخره به حرف اومد و توی گریه گفت: آقا اجازه !اجازه! . آب دهانش را قورت داد. آخه امروز برا سحری بیدار نشدم.

این مطلب برا اول ماه رمضون مناسب بود اما الانم بی لطف نیست. هر وقت ماهی رو از آب بگیری تازه ست.