در این دیر خرابات منم عاشق و درمانده
از بس از خونه و معماری نوشتم خسته شدم . می خوام یک کم از خیلی چیزای دیگه بنویسم.
چشم هایش خیس شده است. قطره ای رو دفترش می افتد. خودکار را روی کاغذ رها می کند. صندلی را عقب می کشد و پالتو را از جالباسی بر می دارد. از در اتاق خارج می شود.پله ها را آرام و یکی یکی پایین می آید. در شیشه ای حیات را باز می کند. باد سر پاییز پوست صورتش را می سوزاند. یک قدم جلوتر می رود . روی پله اول حیات می ایستد و دستش را به دیوار سنگی تکیه می دهد. درخت های لخت روی برگ های زرد ایستاده اند. باد مقداری برگ را در هوا می چرخاند و روی آب حوض پخش می کند. برگ ها روی موج های کوچک تلو تلو می خورند. سایه اش را روی برگ های زرد می بیند که در امتداد راه باریک بین برگ های زرد و به او نزدیک میشود. درختان انگار ایستاده اند و تماشا می کنند............ .