گریه
نمی دونم چه حسی ست. هی به خودم می گفتم کتاب غم انگیز نخونم جنبشو ندارم ،اما کو گوش شنوا. داشتم کتاب رو می خوندم . آخرش بدجوری غم انگیز بود. راجع به مردن کسی بود . دراوج مظلومیت در اوج ناباوری تازه طرف مرد بود اما از شخصیتش خیلی خوشم می اومد آدمی که نفعش به همه کس می رسید آدم خوب مظلوم بعد ناگهان بمیره و خودشم بدونه که داره می میره. واقعا چقدر قشنگ بود این داستان. چقدر......
راستی چرا مردن براما آدما غم انگیزه. فک می کنم مردن یارو نبود که من رو به گریه انداخت. بیشتر فضای داستان بود. حدود یک ربع دائم داشتم اشک می ریختم. کاغذ ها خیس می شدند و ورق می خوردند. خوب شد کتاب مال خودم بود وگرنه نمی تونستم راحت گریه کنم و کاری نداشته باشم که ورقا خیس می شن. نمی دونستم چرا دارم گریه می کنم. نمی فهمیدم چه چیز این داستان منو به گریه واداشته . اگه براتون تعریف کنم شاید بگین برو بابا این کجاش گریه داره.بین گریه به اپیزودش به زبان روانش به تعلیقش و هر چی به ذهنم می رسید فک کردم اما نفهمیدم چیه این عنصر گریه آور. مثل اینکه علمی نبود. بیشتر با حال و هوا و حس و این جور چیزا کار داشت.بین گریه که به علت اشکا فک می کردم از شدت گریم کم می شد و به همین خاطر سریع از ذهنم بیرونش می کردم.چو ن گریه کردن رو خیلی دوست داشتم.مخصوصا اینکه مدتا بود گریه نکرده بودم. عجب غصی القلبی شدیم ما.داستان که تموم شد گریه هم باهاش تموم شد. چن صفحه آخر رو دوباره ورق زدم تا شاید همون حال خوش برگرده اما انگار خشک شده بود . هر کار کردم دوباره اون حالت رو تو ذهنم شبیه سازی کنم اما نشد که نشد دریغ از یه قطره اشک. خیلی وقت بود گریه نکرده بودم. این گریه ام عجب چیز مفیدیه ها. اون موقه حاضر بودم تمام دارایی اما را بدم تا همان حال و هوا رو بگیرم. الانم دوست دارم فقط بشینم و گریه کنم برای هر چیز یا هر کس که باشد فرق نمی کند فقط گریه را دوست دارم
عجب چیز مفیدیه این گریه . آخه خیلی وقته درست و حسابی گریه نکردم.