سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حرم امام رضا علیه السلام در یک شب سرد

خوش به حال اونایی که دارن آخر هفته میان اینجا و عید قربان رو اینجان

 

هوا خیلی سرد است بوی برف می دهد اما دریغ از یک دانه برف یا یک قطره باران. اول میدان شهدا که و ایستی جلوی خیابان شیرازی  رو می گم گنبد رو می تونی به زور از پشت سازه هایی که برای سر در صحن ساختن ببینی . از خیابان تهران قبلا به راحتی می شد گنبد رو دید  اما از وقتی این ساختمان های عجیب و غریب از زمین در اومدن دیگه دیدن گنبد کار راحتی نبود . اگه تقلا نکنی  نمی تونی ببینی . به قول معروف هر که طاووس خواهد جور هندوستان کشد. آنهم طاووس خراسان.

وارد صحنی می شوم که  تازه ساخته اند و  با اینکه هنوز مشرف نشدم من را یاد مسجد الاقصی می اندازد. اسمش را نمی دانم . هیچ وقت اسم صحن ها در خاطرم نمانده بود .( شاید چون اسم برایم مهم نبود همه جای صحن ها حرم بود دیگه .) کف پوش مرمر با برج های نور بزرگ که محوطه را مثل روز روشن کرده اند. این بار ساعت سه آمده ام تا دیگر دور ضریح خلوت باشد و بتوانم زیارت کنم و از داخل پنجره ها داخل ضریح را برایتان توصیف کنم . کفش هایم را به کفش دار می دهم و شماره ای می گیرم. شماره را داخل جیب می گذرام و به طرف ضریح می روم . با اینکه ساعت سه بعد از نصف شب است اما مردم گله گله نشسته اند به طور نامنظم. بیشتر جمعیت را زن  ها تشکیل می دهند. اما از همیشه خلوت تر است. با عجله بیشتری راه می روم . می ترسم نکند آنجا  شلوغ باشد. وقتی از روی فرش ها پا روی سنگ های سرد مرمر می گذارم حالت خاصی به من دست میدهد. جلوی ضریح که می رسم (چشمتان روز بد نبیند).......

یک گوله آدم چسبیده اند به ضریح وخیال جدا شدن را ندارند. توی دلم می گویم آخه مگه چه خبرتونه ساعت سه بعد از نصف شب هم دست بردار نیستین. با عصبانیت برمی گردم و یک زیارت نامه بر می دارم. برای چند لحظه چشم هایم را می بندم و زیارت نامه را دردستم نگه می دارم. دو زانو می نشینم رو به روی ضریح و باچشمان بسته از فکرم می گذرد امام رضای غریب ساعت سه نصف شب هم ولش نمی کنن. چه جور غربتیه آخه مگه ما شیعه نیستیم. مگه ما امت راستین پیامبر نیستیم. پس چرا امام بین ما غریبی می کنی. ما که همه جوره هواتو داریم . چیزی در ذهنم تلنگور می زند ما هواشو داریم یا اون هوای ما رو داره. خود من که شفا یافته اما م رضا هستم(سر فرصت براتون تعریف می کنم) چرا این فکرو کردم.

 زیارت نامه رو که خوندم به زور از پشت کلی جمعیت دستم رو مالوندم به ضریح برای تبرکش.  کنار جمعیت و ضریح می ایستم و به سقف گنبد نگاه می کنم که عجب آینه کاری ماهرانه ای شده. دو تابلوی شیشه ای رو یروب هم روی دو دیوار با فاصله ده متری در ارتفاعی بالا قرار دارند شمشیر و زرهی داخلشان دیده می شود. کسی پایم را لگد می کند. عقب می آیم . به چشمانش نگاه نمی کنم. شاید شرمنده شود. بعد عقب عقب رو به امام برمی گردم.  جمعیت رو می بینم که از سر و کول همدیگه بالا می رن.